این روزها که می گذرد هرروز احساس می کنم از عمق جاده های مه آلود دوردست
یک آشنا یک آشنای دوست صدایم می زند.این صدا در درونم تکرار می شود بارها
وبارها و مرا بران می دارد تا در مه قدم گذارم .من می روم آهسته وآرام .عطر گلها
مرا مست می سازد این جاده تا کجا ادامه دارد از دور صدای امواج بگوش می رسد
بوی خاک باران خورده به مشام می رسد به ساحل میرسم غرق در زیبایی دریایم.
بناگاه حضور کسی را احساس می کنم بر می گردم ترا می بینم و در چشمانت خیره
می مانم دو مروارید سیاه براق حسی در من برانگیخته شده
اینجا نه امدن دلیل می خواهد نه رفتن
انجا که دیدی ههمسفر نیستی برگرد
فقط همین
تو کیستی که انچنین ر سر و رویم پنجه میکشی؟؟؟؟؟