در میان جمع ولی تنها....

چو خوانی بدانی.....

در میان جمع ولی تنها....

چو خوانی بدانی.....

پر عقابی...

شب تا سحر چوکاهیpar افتاده ام براهی

خوار وذلیل وتنها چشمم براه بادی

کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز...............

روزی وروزگاری بودم پرعقابی

دراوج آسمانها ذلت مرا سرابی...

گفتم که من ذلیلم بر بال او اسیرم

باید جدا بگردم زین سان ازاورهیدم......

 

دیگررهاشدم من گویی خدا شدم من

در اوج آسمانها ازاوجداشدم من....

می چرخم ومی خندم میگردم و میرقصم

دیگر ازآن خویشم دربندامرخویشم

دیری نپایید ای دوست............ بادی گران بیامد

دیدم نه امر خویش است "در بند این هوایم"

ازهر جهت وزیدند جان مرا دریدند

این سو بیا ان سو برو گشتم اسیردستشان......

باشد شمابرانید بهرسویم بخوانیداجابتش می کنم اماشمابمانید...

رفتند ومن ندیدم دیگر نشانی از ماه......

ازعرش آسمانها تافرش نفس جانکاه ..

باسرعتی رعدآسا ..

آری هبوط کردم.......

اکنون بسان کاهی افتاده ام براهی

شاید بیاید بادی ..

امروز نه فردا.....................

کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز

باشدکه باز بینیم دیدارآشنا را.....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد