در میان جمع ولی تنها....

چو خوانی بدانی.....

در میان جمع ولی تنها....

چو خوانی بدانی.....

معصومیت از دست رفته..

                          هوالمصوره              

                          هفته ای نمیشودکه خوابش رانبیینم.........

                          یک روز کلاس ریاضی الف یک روزریاضی ب ...یک روزکنارپنجره ....یک روزنیمکت

جلو....یک روز کلاس شیمیسیت یک روز فیزیک یک روززمستان است یک روز پائیز.....

نمیدانم...نمیدانم...من آنجا چه می کنم؟؟حتی در خواب هم از خود سوال میکنم "آخر من با این سن درکلاس ریاضی چه میکنم؟؟ "

چرا میدانم...روح من به آنجا باز می گردد بهمان کلاسهای دبیرستان قدیمی... او درآنجا دنبال

چیزی میگردد....اول نمی دانستم اوآنجا چه می خواهد...گویی چیزی را مثل همیشه در کشوی

نیمکت جاگذاشته ام!چه بود ؟؟ بازهم کتاب دیفرانسیل؟؟...نه گویی درآن زمان ومکان چیزی را

جا گذاشته ام! بخشی از روحم را در آنجا گذاشته ام وبقیه اش را باضرب وزورخرکش کرده ام

                                             

توچه می گویی؟؟ چه می خواهی؟؟ خوب گذشت تمام شد!رفتندومن هم رفتم....آنجاچه چی راجاگذاشته ای؟؟....

اول نمی دانستم...اماکودک روحم آنقدراصرارکردآنقدربه کلاسها سرک کشید تااینکه فهمیدم اینکه فهمیدم این زبان بسته ازمن چه می خواهد......

نه!!!او...................."معصومیت ازدست رفته ام" را می خواهد..............................

همان چیزی که در آن زمان و مکان ماند ومدفون شدوهرگز با خود نیاوردمش.هراز چند گاهی

دستم را میگیرد و به آنجامیبرد و با اشاره می گویداینرا برایم بیاور!!این را....."معصومیت"...ومن دیگر نمیتوانم.......

تنها چشمانم خیس میشود ومیگویم:" نمی توانم " !!!

نظرات 1 + ارسال نظر
سارا دوشنبه 18 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 01:07 ق.ظ http://www.84parya.blogsky.com/

زیبا ...روان ...ودلنشین .مثل خوابهای همه ما.موید باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد